مصباحزاده، بنیانگذار «روزنامه کیهان» در تابستان سال ۱۳۶۹ در گفتوگویی با غلامرضا افخمی در مجموعه تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران، داستان چرایی و چگونگی تاسیس روزنامه کیهان را روایت کرده که بخشهایی از آن در پی میآید:
آقای دکتر مصباحزاده شما کی به فکر انتشار روزنامه افتادید؟
من در عمرم فکری که نمیکردم این بود که روزی روزنامهنگار بشوم، به دو دلیل: یکی اینکه من یک آدمی هستم بدخط و هیچ وقت از خط خودم خوشم نمیآمد و بنابراین کمتر چیز مینوشتم تا خط خود را نبینم. بنابراین من نویسنده نبودم و هیچ وقت هم فکر نمیکردم که نویسنده یا روزنامهنگار بشوم. روزنامهنگار یعنی کسی که در یک اداره روزنامه هست ولی اجبارا نویسندگی نمیکند. ولی من مایل به هیچ یک از این دو کار نبودم. دلیل دوم اینکه من حتی روزنامهخوان هم نبودم. در زمان تحصیل هم به ندرت اتفاق میافتاد که روزنامه بخوانم و این عادت با من مانده بود. به طوری که وقتی به ایران هم برگشتم کمتر روزنامه میخواندم. من اصلا با مطالعه روزنامه و مجله میانهای نداشتم و بالاتر از این من اصلا یک چاپخانه را ندیده بودم تا بدانم که چاپ یعنی چه. با این مقدمات لابد تعجب میکنید که چطور یک چنین کسی یک مرتبه سر از روزنامه درآورده است. جریان کار روزنامهنویسی بنده از این قرار بود:
من از طرف پدر اهل فارس هستم. پدرم، پس از فراغت و بازنشستگی از خدمات دولتی در خطه فارس و سیستان و بلوچستان، با قوامالملک شیرازی کار میکرد و روابط نزدیکی با او داشت. به این جهت من و پسران قوامالملک، به نامهای علی و محمدرضا قوام، برای ادامه تحصیل ابتدا به بیروت رفتیم و از آنجا علی و محمدرضا قوام به انگلستان رفتند و من هم آمدم به فرانسه و تحصیلاتمان را تقریبا با هم تمام کردیم و برگشتیم. من با فرزندان قوامالملک خیلی دوست بودم و همدیگر را زیاد میدیدیم. چندی طول نکشید که یکی از پسران قوامالملک، علی قوام، با والاحضرت اشرف عروسی کرد و طبیعی بود که من هر وقت میخواستم علی قوام را ببینم باید به کاخ والاحضرت اشرف میرفتم. به این ترتیب، والاحضرت اشرف را هم آنجا میدیدم و مرا میشناختند. علی قوام چندین بار هم به مناسبتهایی درباره من با ولیعهد صحبت کرده بود ولی من ایشان را ندیده بودم و مرا از دور میشناختند.
فکر میکنم اواخر شهریور یا اوایل مهر ۱۳۲۰ بود، یک روز که به دیدن علی قوام رفته بودم دیدم روحیۀ خوبی ندارد. گفتم چرا اوقاتت تلخ است، چرا ناراحتی؟ گفت امروز که با اعلیحضرت سر ناهار بودیم، اعلیحضرت خیلی ناراحت بود. پرسیدم که چرا ناراحت هستید؟ شکایت از روزنامهها کردند که نسبت به پدر و خانوادهاش و شاهپورها بد مینویسند. چون خود من یکی از کسانی بودم که خیلی به رضا شاه معتقد بودم، بدون مقدمه به او گفتم خوب اینکه کاری ندارد، چه اشکالی دارد که ما هم یک روزنامه درست کنیم و دفاع کنیم و به اینهایی که این حرفها را میزنند جواب بدهیم. حالا فردای آن روز بود یا دو روز بعد، علی قوام به من تلفن کرد که بیا من کارت دارم. من رفتم پیش علی قوام. او گفت آن روز که اینجا بودی و من گفتم که اعلیحضرت از نوشتههای روزنامهها ناراحت هستند تو گفتی چه اشکالی دارد ما هم میتوانیم روزنامه درست کنیم و به این نوشتهها پاسخ بدهیم و مبارزه کنیم. علی قوام گفت من موضوع را به اعلیحضرت گفتم. اعلیحضرت فرمودند پس تو برو با مصباحزاده صحبت کن. اگر سر حرفش باقی است به من بگو تا من کمک بکنم و این کار را بکنیم.
شالوده و پایه ایجاد کیهان به این شکل ریخته شد که یک مذاکرهای من با علی قوام کردم، او هم به عرض شاه جوان رساند و شاه جواب مثبت داد و آمادگی خود را برای کمک ابراز کرد. از همان ساعت فکر انتشار یک روزنامه در من پیدا شد، بدون هیچگونه مقدماتی، بدون هیچگونه اطلاعی و سابقهای.
وقتی به این فکر افتادید روزنامۀ اطلاعات هم بود با سابقه و سازمان و تجربۀ فراوان. آیا روزنامهها و مجلات دیگری هم بودند؟
بله، روزنامه اطلاعات بود و یکی دو تا مجله بود و چند روزنامۀ دیگر هم که در تهران و شهرستانها منتشر میشد که از جملۀ آنها باید از ایران، مهر ایران و کوشش نام برد. البته اینها روزنامههای دوران رضا شاه بودند.
بعد از شهریور ۲۰ چطور؟
از شهریور ۲۰ به بعد روزی نبود که روزنامۀ تازهای درنیاید. به این جهت آن روز وقتی که به علی قوام گفتم که خوب ما هم روزنامه میدهیم، قبلا پیش خودم فکر کرده بودم اگر یک وقت این مسئله جدی بشود من چکار باید بکنم و چه کسی را بیاورم که این کار را بلد باشد. عبدالرحمن فرامرزی، استاد من در دارالفنون بود، ادبیات فارسی درس میداد، خودش هم اهل فارس بود و از دوستان پدرم. بعد هم سابقه مطبوعاتی داشت و مقاله مینوشت و در این رشته نهتنها بیاطلاع نبود، بلکه تجربه داشت. وقتی که برای بار دوم پیام شاه به من رسید که اگر این کار را بکنیم او کمک خواهد کرد، من مسئله را با عبدالرحمن فرامرزی در میان گذاشتم. او هم یکی از طرفداران پر و پا قرص رضا شاه بود، یعنی از کسانی بود که کارهای رضا شاه را خیلی بزرگ میدانست، لازم برای مملکت میدانست و به پیشرفتهایی که در زمان رضا شاه شده بود بسیار میبالید. وقتی جریان را با عبدالرحمن فرامرزی در میان گذاشتم و او گفت خیلی خوب من آمادهام، من یک تکیهگاهی پیدا کردم برای کارم و فرامرزی و من دوتایی کیهان را شروع کردیم و اسم کیهان را هم فرامرزی انتخاب و پیشنهاد کرد.
چه جور شروع به کار کردید؟
وقتی قبولی مرا برای چنین کاری به اعلیحضرت محمدرضا شاه گفتند قرار شد که من با ایشان ملاقاتی داشته باشم و درباره این برنامه صحبت بکنیم. موقعی که قرار شد شاه را ببینم، قشون خارجی مملکت را تصرف کرده بود و تهران تقریبا در محاصرۀ قشون امریکا و انگلیس و شوروی قرار داشت. ولی آنچه در اولین ملاقات بین من و شاه جوان نظرم را جلب کرد این بود که برخلاف تشریفات و محافظتهای سنگینی که در زمان رضا شاه از کاخ سلطنتی به عمل میآمد و کمتر کسی به راحتی میتوانست در اطراف کاخ رفت و آمد بکند، متوجه شدم که مأموران امنیتی و انتظامی تقریبا در کاخ وجود ندارند و وقتی من در خیابان کاخ، در همان خانۀ شخصی شاه، نه کاخ مرمر، شرفیاب شدم، تنها یک سرباز دم در ایستاده بود و من تا وقتی که رفتم داخل کاخ و وارد سرسرا شدم فقط یک سرباز دیگر را هم دیدم.
این در دوران نخستوزیری فروغی است یا پس از آن؟
در زمان نخستوزیری فروغی است. در داخل سرسرا مواجه شدم با دو سه نفر که پیشخدمتهای اعلیحضرت بودند و حتی یک مأمور به اصطلاح تشریفات هم ندیدم. بعد یکی از همان پیشخدمتها مرا هدایت کرد از توی سرسرا پلهها را گرفتیم رفتیم بالا. در آنجا یک اطاق کوچکی بود دفتر مانند. آنجا من برای اولین بار شاه را دیدم. برای این میگویم اولین بار چون شاه در زمان ولیعهدی اسم مرا شنیده بود و مرا میشناخت ولی ایشان را من زیارت نکرده بودم. وقتی که وارد شدم شاه خیلی تواضع کرد، خیلی محبت کرد، مثل یک پادشاه دموکرات با من دست داد، احوالپرسی کرد، بعد هم نشستند و به من اجازه نشستن دادند. قبل از اینکه وارد اصل مساله بشویم، گفتم که من تصور میکنم در این مدت کوتاه که اعلیحضرت تصدی امور مملکت را در دست گرفتید من اولین فردی هستم که از مردم و برای مردم و برای یک کار مردمی خدمت اعلیحضرت شرفیاب میشوم و این برای من یک افتخاری است که اولین کسی باشم از مردم ایران، از طبقه تحصیلکرده ایران، که افتخار شرفیابی حضور اعلیحضرت را پیدا کرده باشم و میخواستم ببینم که اعلیحضرت هم این مساله را تائید میفرمایید یا نه؟ یا قبلا اعلیحضرت کسانی مثل مرا پذیرفتهاید و ملاقات کردهاید؟ فرمودند همان طور که خودتان حدس زدید شما اول کسی هستید که هیچ سمت دولتی و مملکتی ندارید و به دیدار من آمدید و من خوشوقتم از اینکه برای یک کار مملکتی هم آمدید و صحبت میکنید. بعد نمیدانم آن روز شاه کار داشت یا اینکه مناسب نبود مذاکرهای را که قرار بود درباره روزنامه بکنیم مطرح کنم. بنابراین راجع به وضع مملکت و پیشآمدی که شده بود و اینکه حالا باید چه کرد، کمی صحبت کردیم. بعد اعلیحضرت فرمودند که فردا مرا مفصلتر میبینند و قرار گذاشتند که مرا خارج از کاخ ببینند. به من گفتند که شما میدان رژۀ جلالیه را بلدید؟ گفتم بله. گفتند آنجا یک ساختمان خیلی کوچکی هست برای انجام مراسم رژه که پدرم و ما میرفتیم آنجا. آنجا را بلد هستید؟ گفتم بله. گفتند قرار میگذاریم برای فردا طرفهای شب من شما را آنجا خواهم دید. فردای آن روز من در ساعت معین رفتم آنجا. پس از چند دقیقه اتومبیل اعلیحضرت آمد و ایستادند به من اشاره کردند و من سوار شدم پهلوی خودشان.
خودشان میراندند؟
خودشان میراندند و تنها بودند.
راننده هم باهاشان نبود؟
نه، نه. فقط خودشان بودند. راننده هم نبود.
ماشین گارد هم پشت سر اتومبیل ایشان حرکت نمیکرد؟
نه، نه. هیچکس نبود و فقط اتومبیل خودشان بود. اعلیحضرت راندند به طرف میدان ۲۴ اسفند یعنی میدان مجسمه که آن وقت البته به آن شکل سالهای بعد ساخته و آباد نبود، بیابان بود و بعد پیچیدند به طرف جاده کرج. وقتی که ما یک کیلومتر، دو کیلومتر داخل جاده کرج رفتیم ناگهان یک عده ده، پانزده نفری سرباز روس با تفنگ آمدند جلوی اتومبیل. آنها نمیدانستند داخل اتومبیل کیست و مثل اینکه نمیبایستی از آن راه میرفتیم. خلاصه جلوی اتومبیل اعلیحضرت را گرفتند. اعلیحضرت هم بدون اینکه رآکسیونی بکنند اتومبیل را برگرداندند به طرف شهر. بعد آمدیم دو مرتبه در کاخ خصوصیشان، همان جایی که روز پیش بودیم و آنجا پیاده شدند من هم در خدمتشان بودم و رفتیم در یک سالن بزرگتری در همان کاخ و آنجا نشستیم و صحبت ما شروع شد. هیچ یادم نمیرود وقتی در برخورد با سربازان روسی اعلیحضرت اتومبیلشان را برگرداندند فرمودند و این اولین جملهای بود که راجع به روزنامه کیهان، راجع به آینده مملکت، راجع به طرز فکر خود شاه، که ایشان گفتند. در کمال آزادی، در کمال راحتی و با تعصب بسیار شدید گفتند: «اگر من میخواهم یک روزنامهای درست بشود، اگر من میخواهم شما این کار را انجام بدهید اولین هدف ما این است که ما این نیروی خارجی را از مملکت بیرون کنیم.» این جملهای که اعلیحضرت گفتند مرا به طور کلی منقلب کرد برای اینکه چیزی بود که خودم به چشمم میدیدم، شاه مملکت در چند کیلومتری تهران آزادی عبور و مرور ندارد. این گفته اعلیحضرت در من خیلی اثر عمیق گذاشت و وقتی که اعلیحضرت شروع کردند به صحبت کردن بعد در منزل، در کاخشان، اولین جملهای که گفتند باز اشاره کردند و آنچه را که یک ربع پیش، نیم ساعت پیش توی اتومبیل گفته بودند که من اگر بخواهم روزنامهای باشد، اگر بخواهم شما یک کاری را بکنید یکی از هدفهای من این است که ایران را ما از تصرف قشون خارجی خارج بکنیم و ایران یک کشور مستقل و آزادی باشد. این تنها راهنمایی بود که از لحاظ سیاسی شاه به من کرد، یعنی در آن جلسه صحبتی از اینکه محتوای این روزنامه چه باشد، از لحاظ سیاست خارجی، از لحاظ سیاست داخلی، از لحاظ روابطش با دولت و تمام مسائلی که در یک روزنامه مطرح میشود، هیچ از این گفتگویی نشد، فقط ایشان مایل بود که مرا دیده باشد و بداند که من کی هستم و چی هستم و آشنایی پیدا کرده باشد و وعده کمک به ما بدهد که ما به دنبال روزنامه برویم. من هم با چند جمله در همان ملاقات آرزوی مردم ایران را بهشان گفتم، علاقه طبقه تحصیلکردهای را که در زمان پدرشان تحصیلاتشان را تمام کرده بودند و برای آینده مملکت آماده خدمتگزاری بودند، به عرضشان رساندم و همینجا آن ملاقات ما خاتمه پیدا کرد.
شما متعجب نشدید که چرا اعلیحضرت آن محل را برای ملاقات انتخاب کرد؟
بله، خدمتتان عرض بکنم بعدها که یک قدری بیشتر با هم به اصطلاح آشنا شدیم و گفتگوهایی که میکردیم، دستوراتی که میدادند، معلوم شد که در این خصوص ایشان یک نظر خاصی داشتند و آن نظر خاص این بود که به هیچ وجه مایل نبودند این فکر پیدا شود که این روزنامۀ در حال انتشار به ایشان بستگی دارد و با اشاره ایشان به وجود آمده است. به هیچ شکل نمیخواستند که خودشان را در آغاز سلطنت آلوده یک کاری بکنند که اولا نتیجه آن کار معلوم نبود. بعد هم ممکن است پیش خودشان فکر میکردند که بعد از آن تندرویهایی که زمان پدرشان شده بود گفته بشود که باز شاه جوان هم در امور مملکت دخالت میکنند و رعایت دموکراسی را نمیکنند. این دیدار بعدها تکرار شد ولی نه در همان محل، مثلا یک مرتبه توی همین کاخ نیاوران که آن موقع یک جنگلی بود قرار ملاقات داشتیم و من خوب یادم است وقتی که توی باغ نیاوران راه میرفتیم زانوی ما در برگ و خاشاک فرو میرفت و اصلا نه خیابانی بود و نه گلکاری، اصلا هیچ چیزی نبود. یک جنگلی بود ما توی یک جنگل راه میرفتیم و صحبت میکردیم، یا مثلا بعضی اوقات در همان نیاوران توی جاده نیاوران قرار میگذاشتند. این بسته به میل ایشان بود که کجا ملاقات صورت بگیرد.
هنوز در آن سالهای اول بود؟
بله سالهای اول و بعد هم گاهی مثلا در کاخ والاحضرت اشرف میآمدند و من میرفتم آنجا میدیدمشان. هر چه جلوتر رفتیم معلوم بود که ایشان میخواهد این کار را بکند ولی به هیچ وجه دلش نمیخواهد که کسی از کنه جریان اطلاع داشته باشد که ایشان در تأسیس و نقش کیهان آن اثر دارد. به عبارت دیگر، شاه در عین حال که میخواست که یک خدمت میهنی و مملکتی بکند، نمیخواست که این به دخالت ایشان در امور مملکت تعبیر شود...
پس از همان شرفیابی اوّل آمدم با فرامرزی مساله را در میان گذاشتم که من شاه را دیدم و ایشان علاقه خود را به اینکه یک چنین روزنامهای درست بشود نشان داد و حالا نوبت ماست که برویم ببینیم چکار میتوانیم بکنیم. وقتی که خواستیم به اصطلاح جدّا وارد عمل بشویم باید چند مشکل را حل میکردیم. مشکل اول ما مشکل امتیاز روزنامه بود، چون طبق قانون مطبوعات هیچ کس حق انتشار روزنامه نداشت مگر اینکه وزارت فرهنگ اجازه انتشار آن روزنامه را میداد و برای انتشار روزنامه هم یک شرایطی را قانون پیشبینی کرده بود که تقاضاکننده باید آن شرایط را دارا باشد. از طرف دیگر کمیسیون مطبوعات وزارت فرهنگ هم این شخص را حائز این شرایط بداند.
ما توجه پیدا کردیم که اگر ما بخواهیم برویم و امتیاز روزنامه بگیریم و روزنامه را منتشر کنیم، ممکن است ماهها طول بکشد، تازه ممکن بود صلاحیت فرامرزی را قبول بکنند، ممکن بود رد بکنند و ما هیچگونه اطمینانی به آینده نداشتیم که چه خواهد شد و از طرفی هم خیلی علاقه داشتیم و میخواستیم هرچه زودتر روزنامه منتشر بشود. بعد باز با راهنمایی خود فرامرزی قرار شد که ما امتیاز یکی از روزنامههایی را که منتشر میشدند در مقابل یک مبلغی در اختیار بگیریم و به نام همان روزنامه مطالبمان را بنویسیم تا بعد تکلیف امتیاز روزنامه خودمان روشن بشود. فرامرزی خیلی فعالیت کرد، تحقیق کرد بالاخره یکی از روزنامهنویسهای آن زمان را پیدا کرد به نام آقای عادل خلعتبری. ایشان امتیاز روزنامهای را داشت به نام «آینده ایران». با او مذاکره کردیم و قرار گذاشتیم که او، بدون هیچ دخالتی، روزنامهاش را در اختیار ما بگذارد. سرانجام با آقای عادل خلعتبری به توافق رسیدیم و او امتیاز روزنامهاش را در اختیار ما گذاشت، به طوری که روزنامه به همان نام «آینده ایران» ولی با مدیریت فرامرزی منتشر شد. حالا درست به خاطرم نیست که من در آن روزنامه سردبیر معرفی شده بودم یا نه و اسم من بالای آن روزنامه بود یا نه. در این تردیدی نبود که نام فرامرزی روی روزنامه گذاشته شد. وقتی که امتیاز روزنامه را بدست آوردیم، چند کار دیگر میبایستی میکردیم. یکی اینکه هیئت تحریریه خودمان را انتخاب میکردیم که چه کسانی آمادهاند که با ما همکاری بکنند، دوم یک محلی را لازم داشتیم که دفتر روزنامه را در آنجا مستقر کنیم. سوم یک چاپخانهای را لازم داشتیم که این روزنامه ما را حروفچینی و چاپ کند چون ما خودمان هیچگونه وسیلهای برای چاپ و انتشار روزنامه در اختیار نداشتیم و زمان جنگ هم بود و آوردن ماشینهای چاپ و حروفچینی از خارج میسّر نبود.
اول رفتیم جایی برای روزنامه انتخاب کردیم، این یک محلی بود در خیابان شاهآباد، نزدیک میدان مخبرالدوله، متعلق به خانواده شقاقی و ما از آنها آن محل را اجاره کردیم. دو سه اطاق داشت و جای بدی هم نبود و ما توی آن دو سه اطاق دفتر روزنامه را دائر کردیم. برای چاپ روزنامه هم رفتیم با یک چاپخانهای که متعلق به مجید موقر، مدیر مهر ایران بود قرارداد بستیم برای انتشار روزنامه. و جالب این که من برای اولین بار یک مؤسسه چاپ را بازدید کردم و تا آن موقع من اصلا چاپخانه ندیده بودم و از اینکه روزنامه و کتاب چطور حروفچینی میشود، چطور صفحهبندی میشود و چطور چاپ میشود به کلی بیاطلاع بودم. آنجا بود که برای اولین بار وسائل گوناگون چاپ و حروفچینی را دیدم. ما با روزنامه مهر ایران، که چاپخانهاش هم به همین اسم بود یک قرارداد چاپ بستیم. در این قرارداد اجبارا موقع انتشار روزنامه را عصر گذاشتیم چون خود روزنامه مهر ایران صبح منتشر میشد و چاپخانه قدرت اینکه هر شب دو تا روزنامه برای صبح حروفچینی و چاپ کند نداشت. از طرفی هم خود من و هم فرامرزی علاقه داشتیم روزنامهای که منتشر میکنیم یک روزنامهای باشد که با بهترین روزنامه مملکت رقابت کند. این کار را کردیم آن هم با ترس و لرز، برای اینکه کار آسانی نبود که یک روزنامهای در آن زمان منتشر بشود و با روزنامه اطلاعات که در حدود ۱۴،۱۵ سال از عمرش میگذشت بخواهد همسطح باشد و رقابت کند و بفروش برود. ولی خوب، هم میخواستیم و هم راه دیگری نداشتیم.
وقتی که این دو مسئله یعنی محل روزنامه و مساله چاپ آن حل شد، مسئله سوم این بود که کی باید توی آن روزنامه بنویسد و کی چه باید بنویسد. به اصطلاح، هدف از انتشار روزنامه و خواسته نویسندگان این روزنامه چه خواهد بود. البته این کار چندان آسانی نبود برای اینکه با تشتت فکری و سیاسی و اجتماعی که آن موقع در مملکت پیدا شده بود، تشخیص راه راست و درست که صد درصد به نفع مملکت باشد کار آسانی نبود. ولی در هر حال ما وارد گود شده بودیم و بایستی خودمان را مجهز میکردیم. در آن موقع یک جلسهای تشکیل دادیم از یک عده کسانی که در آن زمان طبقه متفکّر، روشنفکر، تحصیلکرده و واقعا میهنپرست و علاقمند به بقای ایران بودند. این قبیل اشخاص را ما دعوت کردیم، کسانی که ما دعوت کردیم ۹۹ درصدش استادان دانشگاه بودند و اعتقاد قلبی داشتند که باید آن حرکت، نوآوری و تجدد و پیشرفت رضاشاهی ادامه داشته باشد. در آن جلسه اول کسانی مثل دکتر رضازاده شفق، سعید نفیسی، دکتر شهید نورائی، خدمتتان عرض کنم دکتر افشار، که بعدها رئیس دانشکده حقوق شد، و یک آقای جرجانی (این همان رضا جرجانی معروف رفیق صادق هدایت است) که عکاس و هنرشناس معروفی بود امّا دانشگاهی نبود، دکتر هشترودی بود. خدمتتان عرض کنم باز هم بودند، دکتر محمدحسین علیآبادی بود، دکتر کیان بود، که اینها بیشتر استادان دانشکده حقوق بودند که من خودم آنجا تدریس میکردم. غیر از این باید از راهنماییها و همکاریهای عباس اقبال آشتیانی موّرخ بزرگ که در مراحل اوّلیۀ کیهان پابهپای ما آمد یاد کنم و نیز از همکاریهای دانشجویان آن زمان دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی تهران، که بعدها هرکدام به مقامات عالیه رسیدند، ذکری به میان آوردم. یکی از آنها مرتضی مصوّر رحمانی بود که نه تنها خود بلکه فرزندانش هم همیشه از همکاران صمیمی خانوادۀ کیهان بودند.
به این ترتیب، ما یک نیروی دست اول دانشگاهی را انتخاب کردیم و یک جلسهای ترتیب دادیم. اینها همه شرکت کردند. در آن جلسه بیشتر فرامرزی صحبت کرد تا من. خلاصهای از وضع مملکت در گذشته، قبل از رضاشاه، بیان کرد و گفت اگر آن کودتای ۱۲۹۹ نشده بود و رضاشاهی پیدا نمیشد مملکت ما تجزیه شده بود و از آن چیزی باقی نمیماند. از کارهایی که رضا شاه کرده بود حرف زد. بعد از فرامرزی من صحبت کردم. صحبت من این بود که ما باید در این روزنامه برای آینده مملکت یک سیاستی را اتخاذ کنیم که متضمن تمامیت ارضی و استقلال مملکت و پیشرفت مملکت و اصلاحات باشد و کارهای مفیدی که در زمان اعلیحضرت رضا شاه شده ادامه پیدا کند و در عین حال این صحبت هم به میان آمد که همزمان با این فکر باید آن کارهایی هم که برخلاف اصول دموکراسی و آزادی انجام شده، تکرار نشود و متوقف بشود. این هدفی بود که ما برای روزنامه کیهان که آن موقع روزنامه «آینده ایران» بود در نظر گرفتیم و تمام آنهایی که در آن جلسه شرکت کرده بودند تائید کردند.
پایگاه مالیتان چه بود؟
تنها پایگاه مالی که داشتیم کمک خود شاه بود. ایشان دو نوع به ما کمک کردند، یک کمک اولیه به مبلغ پنجاه هزار تومان که ما با آن روزنامه را راه انداختیم. کمک دوم وقتی بود که اعلیحضرت صد و پنجاه هزار تومان برای خرید چاپخانه مرحمت کردند، این پول را سروان حسین فردوست که فرد مورد اعتماد شاه بود به صورت نقد برای ما آورد. ولی من پول را نگرفتم و گفتم صبر کنید تا شرکتی تأسیس کنیم، به ثبت برسانیم و حسابی داشته باشیم و آن وقت شما این پول را به آن حساب بریزید، رسید بگیرید و بیاورید پیش ما تا در مقابل آن به شما سهم شرکت را تقدیم کنیم. ولی تهیۀ چاپخانه در زمان جنگ کار آسانی نبود. یک چاپخانۀ دست دوّم در تبریز سراغ کردیم و رفتیم آن را با تمام وسایل خریدیم و به تهران آوردیم. این اولین ماشین چاپ لکنتی ما برای سالها به کیهان خدمت کرد و وقتی ما روتاتیوهای غولآسا را به کیهان آوردیم، این دوست قدیمی را در سرسرای ساختمان کیهان به معرض تماشای بازدیدکنندگان گذاشتیم تا همه بدانند کیهان چگونه شروع کرده و از کجا به کجا رسیده است.
این کمک را از پول خودشان به شما کردند؟
بله، بله. از پول شخص خودشان، به هیچ حسابی مربوط نبود، شخص خودشان داده بودند و ما روزنامه آینده ایران را منتشر کردیم. در سرمقالهای که ما در شماره اول روزنامه نوشتیم آنچه را که من برای شما گفتم که در آن جلسه اول هیئت تحریریه کیهان مطرح شد، ما همان افکار را در سرمقاله اولمان در آینده ایران منعکس کردیم. یعنی در آن سرمقاله ما دو قسمت نوشتیم، یکی تائید کارهای خوب دوره رضا شاه بود که یکی دو تا نبود، خیلی به ترتیب شمرده بودیم و بعد در قسمتی هم گفته بودیم که کارهای خلاف آن دوره از قبیل سلب آزادی مردم، سلب آزادی مطبوعات، توقیف اشخاص بدون حکم دادگستری، تعرض به اموال و املاک مردم موقوف شود، املاک کسانی را که به طریق غیرقانونی تصرف کردهاند به صاحبانشان برگردانند، خلاصه یک دموکراسی در مملکت پیدا بشود.
یادتان میآید که این سرمقاله اول را کی نوشت؟
خود فرامرزی آن مقاله را نوشت.
و شما پیش از چاپ آن را دیدید؟
هر چه فرامرزی مینوشت من میدیدم و طرز کار ما با فرامرزی این بود که ما یک همکاری داشتیم و چون هدفمان هم یک راه معین و مشخصی بود اختلاف پیدا نمیکردیم، اختلاف اساسی، ولی اختلاف سلیقه پیدا میکردیم. مثلا بعضی اوقات فرامرزی یک مقالهای را مینوشت من ایراد به او میگرفتم، بعد یک قسمتی از مقاله را کم میکردیم، یک مطلب دیگر پهلویش اضافه میکردیم، یک مقالهای میشد که هم او، هم من هردو با انتشار آن موافق بودیم. یعنی تمام کار کیهان به اصطلاح با همکاری دو نفر ما صورت میگرفت و این همکاری ما ادامه داشت تا زمان دکتر مصدق که حالا آن مسئله دیگری است. وقتی که روزنامه آینده ایران درآمد و مردم و دستگاهها به تدریج آن را خواندند و شناختند دیگر هم دولت، هم جمعیتهای سیاسی و گردانندگان به اصطلاح امور مملکت فهمیدند که این روزنامه یک روزنامهای است که با گذشته ایران رضاشاهی مربوط است، چون تمام روزنامههایی که در آن زمان منتشر میشد نسبت به گذشته ایران در دوران رضا شاه کور بودند و آنچه که در گذشته شده بود به طور کلی میکوبیدند و خوبیها را فراموش کرده بودند و بدیها را خیلی بزرگ جلوه میدادند.
بله اوضاع تهران در آن موقع خیلی درهم، برهم بود و جمعیتهای سیاسی گوناگونی تشکیل شده بود و در یک راه همه باهم متفق و متحد بودند و این کوبیدن دوره گذشته بود برای آغاز دوره جدید. فقط روزنامه آینده ایران بود و بعد کیهان که با این طرز فکر مبارزه میکرد و میگفت ما کارهای خوب گذشته را باید دنبال کنیم و از کارهای زشت گذشته هم پرهیز کنیم.
از کی آینده ایران تبدیل به کیهان شد؟
آینده ایران را در تاریخ ۲۲ آبان ۱۳۲۰ منتشر کردیم و کیهان را در ۶ خرداد ۱۳۲۱. امتیاز کیهان به نام فرامرزی صادر شد بعد از چند سال. یعنی اوّل کار فرامرزی صاحب امتیاز بود و من مدیر و سردبیر بودم. بعد من شدم صاحب امتیاز و فرامرزی شد مدیر و سردبیر کیهان.
چرا؟
برای اینکه گرچه من به سن قانونی صاحب امتیاز بودن رسیده بودم، چون کسی مرا به این کار نمیشناخت و سابقهای در این حرفه نداشتم امتیاز را به نام فرامرزی گرفتیم. امّا پس از اینکه چند سال گذشت من و او جایمان را عوض کردیم. او شد مدیر کیهان و من شدم صاحب امتیاز آن. من تا آنجایی که ممکن بود برای کیهان مایه گذاشتم، یعنی از هیچ چیز مضایقه نکردم، کیهان زمان جنگ منتشر شده بود، کاغذ پیدا نمیشد، یا اگر پیدا میشد به بهای خیلی گران، که اصلا قابل خرید نبود، عرضه میگردید. بنابراین، هر چه پول میآمد توی روزنامه به مصرف خرید کاغذ میرسید و در نتیجه کیهان بحران مالی شدیدی پیدا کرده بود تا آنجا که من هرچه درآمد داشتم در کیهان خرج میکردم.
اینها در همان سالهای اول است؟
بله، در سالهای اول در آن روزهای سخت بود که متوجه شدیم اگر قرار باشد کیهان روی پای خودش بایستد باید به دنبال آگهی برویم و از این راه برای روزنامه درآمد ایجاد کنیم. در آن روزها بود که آقایی به نام لطفاللّه حیّ که از بازرگانان سرشناس تهران بود به دیدن من آمد و پیشنهادی به من کرد. گفت اگر بالای صفحۀ اوّل روزنامه، قسمت راست یا چپ کیهان، را که اکنون نام شما و فرامرزی نوشته شده به من بدهید من برای یک سال قرارداد میبندم و آگهی رادیوهای برق و باطری خود را میگذارم و پولش را میدهم. من اول نمیخواستم به فرامرزی چیزی بگویم. گفتم این طرفی که اسم من هست من اسمم را برمیدارم شما آنجا را اعلان بگذارید. حالا به خاطر ندارم که چه مبلغی به کیهان داد ولی خوب به خاطر دارم که با پول آقای لطفاللّه حیّ، که الان در لسآنجلس به سر میبرد، یک ماشین روتاتیو کوچک برای کیهان خریداری کردیم که در بالا بردن تیراژ آن خیلی مؤثّر بود و ضمنا اعلان رادیوی آنها جای اسم من در بالای صفحه چاپ شد.
بعد از چندی یک کسی دیگر آمد، مراجعه کرد. گفت آقا این طرف صفحه را به من واگذار کنید و بیشتر از آنچه حیّ میدهد من میدهم. اسم این آقا صمد رضوان بود و نمایندگی ساعتهایی را داشت به نام «داماس» و «ناوزر» که در حقیقت معکوس «صمد» و «رضوان» بود. به هر حال، با پیشنهاد او هم موافقت کردیم و آن طرف صفحه را، که اسم فرامرزی آنجا بود، به او دادیم. به این طریق دیگر نه اسمی از فرامرزی آن بالای روزنامه مانده بود نه نامی از بنده. روزنامههای فکاهی آن زمان نوشتند از وقتی که صاحب امتیاز روزنامه رادیوفروش شد و مدیر روزنامه ساعتفروش، خیلی محتوای روزنامه بهتر از زمانی است که دکتر مصباحزاده و فرامرزی این روزنامه را اداره میکردند. ما به این شکل شروع کرده بودیم به فعالیت برای اینکه روزنامه را هرچه زودتر خودکفا کنیم که این البته خیلی طول کشید تا به آنجا رسید که دیگر کیهان روی پای خود ایستاد.
بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و به ویژه بعد از رفراندوم ۱۳۴۱، کیهان در عین آنکه یک روزنامۀ قانونی و مورد قبول دولت بود در بسیاری از مواقع سیاستی تندروتر از سیاست روزنامۀ رقیب یعنی اطلاعات در پیش میگرفت، به نحوی که گروهی آن را نشریهای چپرو و حتی تودهای و پایگاه تودهایها قلمداد میکردند. در این باره چه میگویید؟
در این سؤال دو مطلب عنوان شده است. یکی اینکه کیهان پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و به ویژه پس از رفراندوم ۱۳۴۱ سیاستی تندروتر از دولت پیش گرفت. دیگر اینکه گروهی کیهان را چپرو و حتی تودهای قلمداد میکردند. این یک حقیقتی است که کیهان تندرو بود ولی این تندروی در سال ۱۳۳۲ یا ۱۳۴۱ تندروتر شد بسیار طبیعی بود. شما اگر سرمقالۀ اولین شمارۀ کیهان را بخوانید ملاحظه میکنید که آنچه ما آن روز مینوشتیم و میخواستیم همان اصولی بود که بعدها در رفراندوم مطرح شد، مانند مبارزه با بیسوادی، الغاء رژیم ارباب- رعیتی، تساوی حقوق زن و مرد، سهیم کردن کارگران در سود واحدهای تولیدی. اجرای چنین اصلاحاتی خواسته بیست ساله ما بود. بنابراین کیهان میبایستی تندتر از پیش از این اصول دفاع میکرد و قلم میزد. البته از آغاز انتشار کیهان ما هم تندرو بودیم و هم چپرو، اما کدام چپ؟ چپ ملی، نه چپ وابسته. کیهان هیچ زمانی به قدرت خارجی وابسته نبود و از آن دستور نمیگرفت. کیهان صدای مردم ایران بود و بهترین گواه استقبالی بود که مردم در طول انتشار از این روزنامه کردند.
امّا اینکه کیهان را پایگاه تودهایها قلمداد کردهاند تصور میکنم اشارهای به سال ۱۳۵۷ و بحران انقلاب باشد، چه پیش از این تاریخ ما هیچ گاه مشکلی از لحاظ وجود عناصر وابسته در تحریریه کیهان نداشتیم و جز در چند مورد معدود که مقامات امنیتی خود رأسا اقدام کردند و عواملی را که گمان میبردند با تشکیلات سیاسی خاصی کار میکنند دستگیر نمودند، کیهان هیچگاه تحت نفوذ تودهایها نبود. این تنها در جریان اوجگیری انقلاب بود که در مؤسسه کیهان هم مانند سایر ادارات و مؤسسات ملی و دولتی عوامل اسلامی و تودهای و چپی خود را کاملا نشان دادند و البته در این زمان دیگر کاری از دست کسی ساخته نبود.
در سالهای ۴۰-۳۸ شما در کیهان جنبشی بنام نهضت رستاخیز ایجاد کردید که از جهت سازمانی و تشکیلاتی بیشتر به یک حزب سیاسی میمانست درحالیکه ظاهر فرهنگی داشت. در همین حال اقدام به ایجاد تالاری در کیهان کردید که در آن مردمان و شاکیان از هر طبقه و صنف جمع میشدند و مشکلات خود را مطرح میکردند و روز بعد صفحات کیهان منعکس کنندۀ این نارضایتیها بود. شما سرود رستاخیز درست کردید. نشان رستاخیز درست کردید. حتی شایع شد که نخستوزیر آینده خواهید بود. در مقایسه با رستاخیز کیهان، درباره حزب رستاخیزی که در پایان دوران پادشاه درگذشتۀ ایران درست شد، چه فکر میکنید؟
«جنبش رستاخیز ملی» به مناسبت بیستمین سال انتشار کیهان به وجود آمد. رستاخیز ملی به ظاهر یک جنبش ملی و اجتماعی بود ولی در حقیقت یک حزب سیاسی بود. اصول رستاخیز ملی همان خواستههای ما بود که در اولین سرمقالۀ کیهان بیست سال پیش منتشر شد. شعار رستاخیز ملی عبارت بود از فکر نو، راه نو، ایران نو. مردم نشان رستاخیز را که عبارت بود از نقشۀ ایران و پرچم ایران به سینه میزدند و سرود آن را با آهنگ و بلند میخواندند. کانونهای رستاخیز در تمام شهرها و دهات برای پیشبرد اصول رستاخیز ملی از هیچ کوششی فروگذار نمیکردند. در هر شهر یا روستایی کانون رستاخیز از یک مالک، یک بازرگان، یک کشاورز، یک کارگر و یک دبیر یا آموزگار و یک روحانی تشکیل میشد. ناگفته نماند که خود مردم محل اعضای کانون را انتخاب میکردند.
یک سال از عمر رستاخیز نگذشته بود که در همه جای کشور از شهر و روستا صحبت از آن بود. در یکی از این روزهای پر سر و صدای رستاخیز علم نخستوزیر تلفن کرد و گفت: «ارباب (مقصودش اعلیحضرت بود) امر فرمودهاند هفتهای یک بار شرفیاب شوید و از تشریفات به شما خبر خواهند داد.» در اولین شرفیابی شاهنشاه فرمودند: «این رستاخیز چیه که این همه سرو صدا راه انداخته است؟ هزینۀ این تظاهرات و مجالس سخنرانی و مهمانیها و طاق نصرتها را کی میدهد؟»، عرض کردم: «مردم.» فرمودند: «مردم؟ همین مردم عادی؟» خدمتشان عرض کردم بله، همین مردم عادی. شاهنشاه سکوت کردند و ژستی گرفتند که معنای آن این بود «من که باور نمیکنم، غیرممکن است.» برای اینکه شاهنشاه را مطمئن کنم عرض کردم اگر اجازه فرمایید چند تن از شخصیتهای مورد اعتماد را مأمور بفرمایید به این موضوع رسیدگی کنند و گزارشی حضورتان تقدیم نمایند. در پایان شرفیابی خواستند که اساسنامۀ رستاخیز را حضورشان ببرم.
پس از شرفیابی حضور شاهنشاه خبردار شدم دربار از وزارت فرهنگ و هنر خواسته است که عکسها و فیلمهایی که از اجتماعات و تظاهرات مردم در مراسم رستاخیز در تهران و شهرستانها برداشته شده است به دربار بفرستد. این خبر حکایت از این میکرد که شاهنشاه به جنبش رستاخیز علاقه پیدا کردهاند و میخواهند از کم و کیف آن بیشتر خبردار شوند.
در یکی از این شرفیابیها سؤال فرمودند «آیا خارجیها با شما تماسی گرفتهاند؟»، خدمتشان عرض کردم آنها با ما تماس نگرفتهاند، ما با آنها تماس گرفتهایم. به این معنی که یک شب از تمام سفرا و وزرای مختار دعوت کردم و در آن مهمانی فیلمهای رستاخیز را نشان دادیم. تماشای این فیلمها آنقدر برای این خارجیها جالب بود که میخواستند بار دیگر فیلمها را ببینند. کمکم محافل سیاسی از شرفیابیهای مرتب من خبردار شده بودند و برای خودشان تصوراتی میکردند و حدسهایی میزدند شایع شده بود که جنبش رستاخیز ملی حزب میشود و من هم نخستوزیر آینده خواهم بود، حتی از وزرای دولت نام میبردند و حدسهایی میزدند.
چون از احتمال نخستوزیری من سخن به میان آمد باید این حقیقت را بگویم که در سالهای اول انتشار کیهان بدم نمیآمد که وکیل و یک روزی هم وزیر شوم. ولی هرچه زمان میگذشت و کیهان بزرگ و بزرگتر میشد این میل و علاقه من به کار وکالت و سناتوری و وزارت کمتر میشد. کار بجایی رسید که مجلس و سنا را فراموش کردم و در جلسات آن شرکت نمیکردم. در هر جلسه مجلس و بعد در سنا اسم من اولین اسم در صورت غائبین بیاجازه بود که در صورت جلسه مجلس و سنا خوانده میشد.
حالا کیهان آنقدر توسعه یافته بود که از آن به عنوان اولین گروه مطبوعاتی و انتشاراتی خاورمیانه یاد میشد. تعداد کسانی که در آن زمان در کیهان کار میکردند از مرز هزار گذشته بود و مدیریت تمام وقت مرا لازم داشت. به همین جهت من وقت اینکه به کار «رستاخیز» برسم نداشتم چون «رستاخیز» در آن زمان غولی شده بود و همه کشور را فرا گرفته بود. از همین رو، در جستجوی یک شخصیت تحصیلکردۀ جوان و از همه مهمتر از خانوادۀ اصیل و نجیب ایرانی بودم که کار رستاخیز را به او واگذار کنم؛ کسی که شاهنشاه او را بشناسد و به او اعتماد داشته باشد.
این موضوع را با چند تن از دوستان نزدیک به میان گذاشته بودم تا اشخاص را به من معرفی کنند و از بین آنها یکی را انتخاب کنم و به عرض شاهنشاه برسانم. روزی این موضوع را با یکی از دوستان و دانشجوی قدیم خودم آقای قاسم لاجوردی در میان گذاشتم و او از آقای دکتر جمشید آموزگار اسم برد. این پیشنهاد به دلم نشست، دیدم آقای دکتر آموزگار فرزند حبیباللّه آموزگار است، از خانوادهای اصیل و فرهنگی، جوان و تحصیلکرده و خوشنام که به درد رستاخیز میخورد. ضمنا مطمئن بودم که وقتی به عرض شاهنشاه میرسانم تأیید خواهند فرمود.
قرار شد موضوع را با آقای دکتر آموزگار به میان بگذارد و اگر اظهار علاقه و تمایل کرد با او ملاقات کنم. پس از چند روز آقای لاجوردی به من خبر داد که با آقای دکتر آموزگار به طور مختصر صحبتی کرده است و پیشنهاد کرد روزی به منزل ایشان بروم و در آنجا آقای دکتر آموزگار را ببینم و ایشان را در جریان کار رستاخیز قرار دهم. من آن روز به منزل آقای لاجوردی رفتم و آقای دکتر آموزگار را ملاقات کردم. ضمنا پرونده رستاخیز و عکسها و فیلمها را نیز همراه برده بودم که آقای دکتر آموزگار همه چیز را ببیند. جلسه آن روز ما چند ساعت طول کشید و آقای دکتر آموزگار همه را دیدند. دکتر آموزگار از دیدن فیلمها خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود. چون باورکردنی نبود که هزاران نفر در این مراسم به پای خودشان بیایند و در این مراسم که در همه ایران برپا میشد شرکت کنند.
از جمله سؤالاتی که در آن جلسه مطرح شد این بود که هزینه این جنبش چگونه تأمین میشود. وقتی پاسخ دادم خود مردم محل هزینه این مراسم را تأمین میکنند و هیچ مقام دولتی دیناری کمک نمیکند، دکتر آموزگار بسیار تعجب کرد و در فکر فرو رفت. همه دنبال این بودند که ببینند سرنخ کجاست. پس از آن جلسه دیگر خبری از دکتر آموزگار نشد ولی باز حق نباید گذشت که بسیار از جنبش رستاخیز تجلیل کرد، مثل اینکه میدانست ده، دوازده سال دیگر با پای خودش به سراغ رستاخیز خواهد رفت و راه گریز هم نخواهد داشت. دکتر آموزگار ابتدا رئیس هیات اجرائیه حزب رستاخیز شد و طولی نکشید که رهبر جناح پیشرو، سپس دبیرکل حزب، و بعد هم نخستوزیر شد. این را میگویند سرنوشت.
در هر شرفیابی شاهنشاه سؤالات تازهای میفرمودند که پاسخ عرض میکردم و ایشان را بیشتر در جریان رستاخیز قرار میدادم از جمله درباره کانونهای رستاخیز و وظایف و ارتباط آنها با یکدیگر و با کیهان سؤالاتی میفرمودند که جواب عرض میکردم. شاهنشاه مقصودشان از این سؤالات این بود که آیا سرنخ دست کیهان است و به عبارت دیگر دست من است یا دست سازمان یا افراد دیگری. بدون اینکه اشارهای بفرمایند میخواستند بدانند و مطمئن شوند که سرنخ دست افراد مشکوک و مخصوصا خارجیها نباشد.
رسم بر این بود که هر هفته از دربار خبر میدادند چه روز و چه ساعتی باید شرفیاب شوم. پس از چند شرفیابی چون دیگر از دربار خبری نشد فهمیدم که دیگر شرفیابی ندارم ولی از اینکه از نظریات شاهنشاه درباره مسائل مملکتی آگاه شده بودم و مخصوصا از اینکه فرصت یافته بودم که به سؤالات شاهنشاه درباره جنبش رستاخیز ملی پاسخ عرض کنم بسیار خوشحال و راضی بودم.
در آن روزها من قراری داشتم با علم نخستوزیر که بروم و ناهار با ایشان صرف کنم. یک روز قبل از آن حسنعلی منصور نخستوزیر شده بود. علم به من خبر داد که بجای نخستوزیری به منزلش بروم. در آن روز سر میز ناهار علم به من گفت: «نخستوزیری از بیخ گوشت پرید.» گفتم قرار نبود که من نخستوزیر بشوم تا از بیخ گوشم بپرد. علم گفت: «شاهنشاه میخواستند بین حسنعلی منصور و شما یکی را انتخاب کنند و به همین جهت بود که شما و منصور چند هفته شرفیاب میشدید.» از علم پرسیدم: «چرا نخستوزیری از بیخ گوشم پرید و توی گوشم نرفت؟» علم خندید و گفت: «علت آن جنبش رستاخیز ملی خودتان است. شما یک جنبش فراگیر به راه انداختید. این جنبش اساسنامه دارد و شعار دارد و سرود و پرچم و نشان دارد ولی در هیچ یک از این اصول و شعارها اشارهای به شاه مملکت که بانی و مبتکر این اصول انقلاب است اصلا نشده. کسی که میخواهد نخستوزیر بشود باید به شاه مملکت احترام بگذارد و رضایت او را بدست آورد. شما به طور کلی این موضوع را نادیده گرفتهاید.»
گفتۀ علم هم درست بود و هم نبود. درست بود برای اینکه همیشه رسم بر این بود که هر اقدام مثبت و مفیدی که صورت میگرفت به شکلی نام شاهنشاه در آن برده شود. بنابراین در جنبش رستاخیز ملی که سراسر کشور را فراگرفته بود و صحبت از اصلاحات بزرگ و مفید برای کشور میرفت چطور ممکن بود که حتی اشارهای هم به نام شاه نشود. درست نبود برای آنکه اگر ما نام شاه را در اصول و یا در سرود و شعارهای رستاخیز میآوردیم همه تصور میکردند این جنبش هم مانند سایر جنبشها دولتی است و دولت هزینه آن را تأمین میکند. نتیجه این میشد که کسی سراغ ما نیاید و ما نمیتوانستیم تظاهرات پنج هزار و ده هزار نفری در شهرها داشته باشیم و مردم هم برای تأمین هزینههای رستاخیز دیناری که نمیدادند هیچ حتی توقع داشتند که ما به هر شرکت کننده مبلغی هم دستی بدهیم.
پس از اینکه حسنعلی منصور نخستوزیر شد در همان روزهای اول به دیدن من آمد و همکاری کیهان را با دولت میخواست و میگفت راه کیهان و گروه مترقی و جنبش رستاخیز ملی و دولت همه یکی است و ما همه باید برای به ثمر رساندن اصول انقلاب همکاری داشته باشیم. پاسخ من این بود که تردیدی نیست که ما همه باید همکاری کنیم ولی توجه داشته باشید که کیهان بیست سال است که در این راه قدم برمیدارد. سرمقاله شماره اول کیهان گواه بر این حقیقت است. آنچه کیهان آن روز نوشت خواستههای شاهنشاه در آغاز سلطنتشان بود و امروز هم پس از گذشتن بیست سال همان خواستهها اصول منشور انقلاب شاه و مردم است. ولی توجه داشته باشید که اگر امروز میتوان به راحتی و بدون مشکلی از این اصول اسم برد و آنها را یکی بعد از دیگری انجام داد بیست سال پیش بسیار مشکل و غیرقابل تصور بود ولی ما خواستیم و نوشتیم و به آرزوی خودمان که همان آرزوهای شاهنشاه بود رسیدیم. به عبارت دیگر انقلاب بیست سال پیش آغاز گردید و امروز به نتیجه رسید. البته من به نخستوزیر وعده همکاری دادم و بسیار هم خوشوقت شد. ولی وقتی اظهار داشت اگر این همکاری ما ادامه داشته باشد در موقع انتخابات میتوانیم کرسیهای وکالت را بین گروه مترقی و رستاخیز ملی تقسیم کنیم و سپس در دولت هم نمایندگان رستاخیز باشند و هم نمایندگان گروه مترقی، من ضمن تشکر از حسن نیّت نخستوزیر، آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم جنبش رستاخیز هنوز زود است که به حزب تبدیل شود.
نخستوزیر که ساختمان کیهان را ندیده بود از تأسیسات آن بازدید کوتاهی کرد. جالب این بود که از هر جا که میگذشت اصول و شعارهای رستاخیز را به چشم میدید که به در و دیوار ساختمان نوشته شده است مخصوصا این دو بیت از سرود رستاخیز را بسیار پسندید و یادداشت کرد:
ای برزگر، روزگار تو شد این روزگار رستاخیز/ ای کارگر، دست و بازوی تو شد یار رستاخیز
از این ملاقات پی بردم که نخستوزیر متوجه شده است که با صد یا دویست تحصیلکرده نمیتواند بار سنگین انقلاب شاه و مردم را به دوش بکشد و از همین رو فکر کرده که بهترین راه این است که با جنبش رستاخیز روی هم بریزد تا دولت پایۀ حزبی و مردمی پیدا کند. نخستوزیر تصور نمیکرد که از من جواب منفی بشنود. به هر حال، کیهان را با ناراحتی بسیار ترک کرد، ولی میدانستم که او گزارش ملاقات را به عرض شاهنشاه خواهد رساند. مترصد بودم ببینم چه پیش خواهد آمد. کمکم زمزمه تبدیل کانون مترقی به حزب از گوشه و کنار و حتی از زبان اعضای کانون شنیده میشد و طولی نکشید که حزب ایران نوین تأسیس گردید. تفاوت بین رستاخیز ملی و حزب ایران نوین بیشتر از این جهت بود که اولی چند ساله و مردمی بود و دومی حزب یک شبه و دولتی. تفاوت سومی هم وجود داشت: جنبش رستاخیز متکی به کمک بسیار محدود مردم بود در صورتی که حزب ایران نوین بودجهای نامحدود داشت و از نفوذ و امکانات دولت نیز در سراسر کشور بهره میبرد.
با این تفاوتها که وجود داشت باز ما آماده بودیم که راه خودمان را ادامه دهیم و رستاخیز ملی را مردمیتر سازیم ولی پس از چندی با جریان تازهای روبرو شدیم. در سخنرانیها آن قدر نام شاهنشاه را میبردند و زنده باد شاه میگفتند و کف میزدند که سخنرانیها تحتالشعاع شعارها قرار میگرفت. مانند این بود که جمعیتی را آوردهاند که فقط فریاد کنند «زنده باد شاه، شاه، شاه.» تملق و چاپلوسی را به حد کمال رسانده بودند. این زیادهرویها و تملقگوییهای حزب ایران نوین دردسری برای جنبش رستاخیز شد. از مقامات امنیتی به ما مراجعه کردند که علت اینکه در تظاهرات رستاخیز مانند تظاهرات حزب ایران نوین شعار «زنده باد شاه» را تکرار نمیکنیم و فقط به یک بار اکتفا میکنیم چیست. ما نتوانستیم به این مقامات بفهمانیم که تمام اصول رستاخیز و همه این سخنرانیها و تظاهرات درباره انقلاب شاه و مردم است که از بیست سال پیش توسط کیهان شروع شده و بیست سال هم است، یعنی از اولین روز انتشار کیهان که ما درباره همین اصول نوشتهایم و باز هم خواهیم نوشت. ولی مقامات امنیتی از ما میخواستند که به جای یک بار چندین بار اسم شاه برده شود و برای هر بار مردم شرکتکننده چندین بار زنده باد شاه، شاه، شاه بگویند. آنها از ما انتظار داشتند که بیشتر وقت سخنران به «زنده باد شاه» اختصاص داده شود تا به اصل سخنرانی. این خواسته مأموران همان چیزی بود که ما از آن فرار میکردیم، نه برای اینکه از بردن نام شاهنشاه بیم داشتیم، بلکه از آن رو که اگر این کار را میکردیم مردم تصور میکردند جنبش ما یک حرکت دولتی است و در نتیجه موفقیتهایی که بدست آورده بودیم باطل میشد.
به هر حال، دخالت مأموران ادامه پیدا کرد و کار به جایی رسید که مأموران در تظاهراتی که در تهران برپا میشد نیز دخالت و کارشکنی میکردند. برای اینکه کار به زد و خورد و پیشآمدهای دیگر نرسد جلسهای با شرکت نمایندگان کانونهای رستاخیز ترتیب دادیم و موضوع را مطرح کردیم و به این نتیجه رسیدیم که باید تا آنجا که ممکن است تعداد سخنرانیها را کم کنیم و تظاهرات برپا نکنیم و بیشتر به انجام مسابقات ورزشی اکتفا کنیم و همین برنامه اجرا شد.
بعدها متوجه شدم که اگر ما به برگزاری تظاهرات ادامه میدادیم با مشکلات و کارشکنیهای فراوانی مواجه میشدیم که نه تنها جنبش رستاخیز را متلاشی میساخت، کیهان را هم تهدید میکرد. البته من به روی خودم نمیآوردم ولی خوب میدانستم که در پشت پرده عامل اصلی این کارشکنیها نخستوزیر و حزب ایران نوین است. آنها با تمام امکانات مالی و دولتی که در اختیار داشتند نمیتوانستند تظاهراتی مانند تظاهرات رستاخیز ملی برپا کنند.
تصور میکنم که حزب دولتی ایران نوین برای ده سال در سراسر کشور یکهتاز بود ولی حتی با بودجه کلانی که در اختیار داشت نتوانست تظاهراتی مانند تظاهرات جنبش رستاخیز ملی ترتیب دهد که مردم خودشان با پای خود و با عشق و علاقه به ایران در تظاهرات شرکت کنند و از دل شعار بدهند و کف بزنند و پاینده ایران بگویند. بیشتر کسانی که عضویت حزب دولتی ایران نوین را میپذیرفتند کسانی بودند که دنبال مقام یا نفوذ و یا پول بودند. در جنبش رستاخیز ملی خبری از مقام و پول و نفوذ نبود. در جنبش رستاخیز همه با صدای بلند میخواندند:
ای هموطن برخیز این زمان تا گردد آباد کشور ایران/ با عشق ایران برپا خیز با پرچم این رستاخیز
در مورد تالار کیهان و ارتباط آن با جنبش رستاخیز ملی باید توضیح بدهم که در آغاز تالار کیهان اختصاص به پذیرایی از مهمانان کیهان داشت. بعدها که کیهان توسعه یافت مراجعهکنندگان نیز در تالار کیهان پذیرایی میشدند و نویسندگان و خبرنگاران به دیدن آنها میرفتند و مطالب آنان را برای چاپ در کیهان یا نشریات دیگر یادداشت میکردند.
بیشتر مراجعهکنندگان اعضای انجمنهای محلی و کارمندان دولت یا بخش خصوصی، ورزشکاران، فرهنگیان و هنرمندان و بازاریان بودند. تالار کیهان پیش از جنبش رستاخیز ملی ساخته شده بود. البته پس از اینکه رستاخیز ملی فعالیتهای خود را شروع کرد برای انجام برخی مراسم از تالار کیهان هم استفاده میشد. رفت و آمد به تالار کیهان روز به روز توسعه مییافت. آمار ماهانه نشان میداد به طور متوسط روزی بیش از صد نفر در تالار پذیرایی میشدند. این رفت و آمدها از لحاظ روابط عمومی نیز برای کیهان مفید بود زیرا کسانی که به تالار کیهان میآمدند قسمتهای مختلف مؤسسه را نیز میدیدند و مشاهدات خود را برای دوستان و آشنایان حکایت میکردند. همچنین رسم بر این شده بود که هر وقت سمیناری یا کنفرانسی در تهران تشکیل میشد نمایندگانی که چه از خارج و چه از شهرستانها به تهران میآمدند یک روز مهمان کیهان بودند و پس از صرف ناهار یا شام از کیهان بازدید میکردند و فیلمهای کیهان و رستاخیز ملی را مشاهده میکردند و با خاطرۀ خوبی کیهان را ترک میکردند. خبرنگاران و نویسندگان کیهان نیز با استفاده از فرصت پرسشهای خود را با مهمانان در میان میگذاشتند و یا به آنکه توضیح میدادند و به این ترتیب آشنایی بسیار نزدیکی بین بازدیدکنندگان و کیهانیها ایجاد میشد.
و اما در مورد حزبی که به همین نام رستاخیز در پایان دوران پادشاه درست شد. در اسفندماه ۱۳۵۳ از وزارت دربار به من اطلاع دادند که روز یازدهم همان ماه، ساعت چهار بعدازظهر، به کاخ نیاوران بروم و در جلسهای که در حضور شاهنشاه تشکیل میشود شرکت کنم. آن روز سر ساعت ۴ بعدازظهر به کاخ نیاوران رفتم، دیدم بسیاری از شخصیتهای مملکتی مانند نخستوزیر، رؤسای مجلسین، عدهای از وزراء و نمایندگان مجلس سنا و شورای ملی و مدیران روزنامهها و همچنین خبرنگاران و عکاسان روزنامههای داخلی و خارجی نیز حضور دارند. علاوه بر این، دوربینهای تلویزیون و دستگاههای رادیو در سالن نصب شده بود تا بیانات شاهنشاه در سراسر کشور پخش شود. حدس زدم که باید خبر مهمی باشد. سر ساعت ۴ بعدازظهر رئیس تشریفات دربار تشریففرمایی شاهنشاه را اعلام نمود و شاهنشاه تشریففرما شدند و پشت میکروفون قرار گرفتند. شاهنشاه ابتدا درباره اوضاع آشفته ایران قبل از سلسله پهلوی و از پیشرفتهای کشور در زمان سلطنت رضا شاه و در دوره سلطنت خودشان و مخصوصا در اثر انقلاب شاه و مردم نصیب مردم ایران شده است بیاناتی فرمودند.
قسمت دوم بیانات شاهنشاه بسیار بسیار مهم بود و به نظر میآمد که آنچه قبلا فرموده بودند مقدمهای بود برای اعلام آن تصمیم مهمی که اتخاذ فرموده بودند. آن تصمیم این بود به زبان شاهنشاه: من به کسانی که به قانون اساسی- نظام شاهنشاهی و انقلاب ششم بهمن عقیده دارند- ما امروز این پیشنهاد را میکنیم. ما امروز یک تشکیلات جدید سیاسی را پایهگذاری میکنیم و اسمش را هم بد نیست بگذاریم رستاخیز ایران یا رستاخیز ملی، ببینید چنین سابقهای بوده یا نبوده، یکی از این اسمها را انتخاب میکنیم به شرطی که اشکالات حقوقی یا قانونی نداشته باشد.
از اینکه شاهنشاه اسم رستاخیز ملی را برای حزب جدید انتخاب فرمودند یکّه خوردم و هاج و واج ماندم، پیش خود میگفتم مگر ممکن است که شاهنشاه پس از ده دوازده سال هنوز اسم رستاخیز ملی را به خاطر داشته باشند و آن را مناسبترین اسم برای حزب جدید بدانند؟ همچنین از خودم میپرسیدم چرا شاهنشاه آن روزی که رستاخیز ملی تمام ایران را فراگرفته بود و اسمی هم از حزب ایران نوین نبود این تصمیم را اتخاذ نفرمودند؟ تصمیم داشتم در یکی از شرفیابیها این سؤال را مطرح کنم ولی موقعیت اجازه نداد و هنوز هم که این خاطره را مینویسم این سؤال برای من مطرح است.
من از شرفیابی آن روز هم خوشحال بودم و هم بسیار متأسف و ناراحت. خوشحال بودم که دیدم پس از ده دوازده سال که از جنبش رستاخیز ملی گذشته بود شاهنشاه فعالیتهای ما را تایید فرمودند و با انحلال دو حزب دیگر نسبت به هر دو حزب که به دست دولت و با بودجه دولت اداره میشد عدم رضایت خود را اعلام فرمودند. اما ناراحت و متأثر بودم زیرا میدیدم که این حزب سرنوشتی مانند سایر احزاب دولتی خواهد داشت و طولی نخواهد کشید که از بین خواهد رفت. حزب باید به دست مردم و برای مردم درست شود. جنبش رستاخیز ملی کیهان جز این هدفی نداشت.
آیا در اموری مانند انتخاب وزیران، طرحهای مهم مملکتی مورد مشورت شاه یا لااقل نخستوزیران او قرار میگرفتید؟
در یکی دو سال اول انتشار کیهان دولتها میآمدند و میرفتند و به ما کاری نداشتند ولی ما با آنها کار داشتیم. شمارهای از کیهان نبود که در آن چند مقاله انتقادی از دولت نداشته باشیم. طولی نکشید که کیهان به عنوان یک روزنامۀ سیاسی و بانفوذ و مترقی شناخته شد و در محافل سیاسی چپ و راست مطرح شد. علاوه بر این، تیراژ روزنامه به سرعت بالا میرفت و همهجا صحبت از آن بود.
کمکم دولتها به سراغ ما میآمدند و سعی میکردند که همکاری کیهان را جلب کنند. ولی ما نمیتوانستیم دربست و کورکورانه از آنها حمایت کنیم. کیهان اهداف و برنامههایی داشت. هر دولتی که در راه کیهان قدم برمیداشت و یکی از خواستههای ما را انجام میداد ما از آن دولت در آن مورد خاص پشتیبانی میکردیم ولی اگر فردای آن روز همان دولت اقدامی میکرد که ما آن را تایید نمیکردیم مقاله یا مقالاتی در مخالفت با دولت در آن مورد خاص مینوشتیم. به همین جهت از هیچ نخستوزیری نمیتوانستیم دربست و در همه موارد پشتیبانی کنیم. طبیعی بود که آن نخستوزیر هم علاقهای نداشت که درباره انتخاب وزیران طرحهای مملکتی با ما مشورت کند و نظر ما را بخواهد.
امّا در مورد شاهنشاه اینطور نبود. ایشان کیهان را مرتب میخواند. ما هم از نظریات ایشان آگاه بودیم. خواستههای ایشان همان خواستههای ما بود و در همان راه قدم برمیداشتیم. اگر هم مطلبی در کیهان چاپ میشد که موجب ناراحتی شاهنشاه میشد با توضیحاتی که داده میشد مرتفع میگردید. این اتفاق و سوءتفاهم در سالهای اول کیهان به ندرت اتفاق میافتاد ولی در سالهای بعد نظایر زیادی داشت.
اگر برنامهای مطرح میشد که با سنّت و یا ساختار فرهنگی- اجتماعی کشور، یا خواستهای رهبران مذهبی تضاد داشت (فرضا اصلاحات ارضی، حق رای زنان یا تغییر تقویم) آیا شما قبلا در جریان قرار میگرفتید و زمینهسازی میکردید یا اینکه کیهان و شما هم مثل دیگر مردم همان روز از رادیو و خبرنگاران خود خبر را میشنیدید و درباره چگونگی برخورد با موضوع تصمیم میگرفتید و مشورت میکردید؟
به ندرت اتفاق میافتاد برنامهای مطرح باشد و ما از آن اطلاع قبلی نداشته باشیم و اگر چنین اتفاقی میافتاد بیشتر اوقات کوتاهی و غفلت از خود ما بود. اما در چند مورد که اسم بردهاید مانند اصلاحات ارضی و حق رای زنان ما روزشماری میکردیم که هرچه زودتر این لوایح تصویب شود. این اصلاحات از خواستهای اولیه کیهان بود و از مدتها پیش از کم و کیف آن آگاه بودیم. اما در مورد تغییر تقویم ما اطلاع قبلی نداشتیم و با انتشار خبر از آن آگاه شدیم. روش ما نسبت به لایحه تغییر تقویم با لوایح اصلاحات ارضی و حق رای زنان بسیار متفاوت بود. در مورد تغییر تقویم بین کیهانیها اختلاف نظر شدید بود و بیشتر مخالف تغییر تقویم بودند و به همین علت ما به دادن خبر آن اکتفا کردیم و موضوع را به بحث و گفتگو نکشاندیم.
پادشاه که به قول خودتان سرمایۀ تأسیس کیهان را تامین کرده بود در برابر روش کیهان در سالهای آخر چه نظری به شما و کیهان داشت؟ به عنوان نمونه، پس از چاپ عکس تمام صفحه آیتالله خمینی در کیهان شما با چه عکسالعملی از طرف ایشان و یا دولت و نظامیان مواجه شدید؟
خوب به خاطر دارم، سال آخر نخستوزیری هویدا بود که روزی شاهنشاه مرا احضار فرمودند. در این شرفیابی از برخوردی که فرمودند متوجه شدم ایشان ناراحت و حتی عصبانی به نظر میرسند. بدون هیچ مقدمهای فرمودند: «ما از دست کیهان و شما چه باید بکنیم؟ مسئولین مملکتی را که میبینم، از نخستوزیر گرفته تا مقامات امنیتی و وزراء و استانداران، همه از شما شکایت دارند که خبرهای آنها را چاپ نمیکنید.»
متوجه شدم که دستی در کار است و میخواهند برای کیهان پروندهسازی کنند و نظر پادشاه را نسبت به ما عوض کنند. اجازه خواستم قبل از اینکه پاسخ ایشان را عرض کنم سؤالی بکنم. با ناراحتی فرمودند: «از ما کسی سؤال نمیکند ولی بگویید.» عرض کردم: «چرا هر وقت اراده میفرمایید که درباره مطلب مهمی چه داخلی و چه خارجی مقالهای نوشته شود امر میفرمایید کیهان بنویسد و هر زمانی که شاهنشاه اراده میفرمایند که مصاحبه صورت گیرد میفرمایید سردبیر کیهان یا کیهان اینترناشنال شرفیاب شود؟» شاهنشاه فرمودند برای اینکه تیراژ این دو روزنامه خیلی بالا است و خبرگزاریها و خبرنگاران خارجی بیشتر از این دو روزنامه برای فرستادن گزارشهای خود استفاده میکنند.
وقتی متوجه شدم که شاهنشاه دیگر ناراحت نیستند خدمتشان عرض کردم اکنون اجازه فرمایید حضورتان عرض کنم چرا این مأموران عالیرتبه دولت که شرفیاب میشوند از کیهان شکایت میکنند. برای اینکه انتظار دارند که هر چه از خبر و عکس برای ما میفرستند تمام آنها را چاپ کنیم، کاری که از کیهان ساخته نیست و کیهان آن خبر و عکسی را چاپ میکند که مردم آن را با علاقه بخوانند. کیهان باید روزنامه مردمی بماند و مردم به آن اطمینان و اعتماد داشته باشند نه یک روزنامه دولتی و دوستیابی. ما با پادشاه و مردم سروکار داریم و اگر روزی از این راه منحرف شویم طولی نخواهد کشید که کیهان تیراژش را از دست خواهد داد و ناچار تعطیل خواهد شد. در این شرفیابی از فرصتی که دست داده بود استفاده کردم و به عرض رساندم که در این سال تیراژ کیهان به مرز یک میلیون خواهد رسید، شاهنشاه بسیار مرا مورد محبت و عنایت قرار دادند و مرا مرخص فرمودند. روز بعد آقای هویدا به من تلفن کرد و گفت: «خوب چغلی ما را به ارباب کردی.»
در مورد چاپ عکس آیتالله خمینی، خودتان بهتر میدانید که وقتی خبر مهم باشد با عکس چاپ میشود. نمیدانم به چه علتی در این مورد غفلت شده بود، شاید به دلیل اشارۀ مقامات امنیتی، که کیهان از ابتدا خبرهای مربوط به آیتالله خمینی را بدون عکس چاپ میکرد. در عین حال خودمان متوجه بودیم که بزودی باید به شکلی این عکس را چاپ بکنیم که این غفلت را جبران کرده باشیم، ]...] ولی برای اینکه دردسر کمتری داشته باشیم با روزنامه اطلاعات قرار گذاشتیم که هر وقت بخواهیم عکس را چاپ کنیم با هم این کار را بکنیم.
تصور میکنم روز نهم یا دهم شهریور ۵۷ ماه بود که کیهان به دستم رسید و دیدم عکس آیتالله، نه تمام صفحه ولی بزرگ و با آب و تاب، چاپ شده است. با خودم گفتم چه شده، چه اتفاقی افتاده که این عکس چاپ شده است؟ من آن روز تا ساعت ۲ بعدازظهر در کیهان بودم و کسی صحبت از چاپ عکس نمیکرد. به کیهان رفتم و دیدم قضیه از این قرار است: در آن روزها شایعات بسیار بود. یکی از این شایعهها که هر روز زیادتر میشد این بود که دولت با آیتالله خمینی مشغول مذاکره است که ایشان به ایران برگردند. همزمان با این شایعه روزی یک هواپیما به بغداد میرود و شایعه این بود که هواپیما به بغداد رفته است که آیتالله خمینی را به تهران بیاورد. خبرنگار کیهان آن روز به نخستوزیری میرود که در خصوص این شایعه خبری بدست آورد. بعدازظهر دیروقت نخستوزیر به دفترش میآید. در سرسرای نخستوزیری خبرنگار ما شریف امامی، نخستوزیر را میبیند و سؤال میکند که «آیا این خبر درست است که امروز یک هواپیما به بغداد رفته تا آیتالله خمینی را به تهران بیاورد؟» نخستوزیر جوابی نمیدهد و تبسم میکند. خبرنگار کیهان این تبسم نخستوزیر را پاسخ مثبت تلقی میکند و سراسیمه به کیهان میرود و خبر اختصاصی خودش را میدهد. کیهان هم به تصور اینکه خبر اختصاصی بدست آورده است آن را با آب و تاب چاپ میکند و آن سر و صدای بیسابقه را به راه میاندازد و از هول حلیم توی دیگ میافتد. آنچه از این خبر درست بود فقط این بود که آن روز هواپیمایی به بغداد رفته ولی نه برای آوردن آیتالله خمینی ولی برای آوردن آشوری نامی که به اتهام آتش زدن سینما رکس آبادان دستگیر شده بود.
در این تردید ندارم که شاهنشاه از دیدن آن شماره کیهان بسیار ناراحت شدند. من سعی کردم حقیقت را همان طور که اتفاق افتاده بود به عرض برسانم ولی نمیدانم ایشان باور فرمودند یا نه. دولت و نظامیان هر دو بسیار ناراحت و عصبانی بودند، من همیشه بار این مسئولیت را به دوش کشیدهام و خواهم کشید. ولی نکتهای را که به عنوان نتیجهگیری اصلی از این بحث میخواهم یادآور شوم این است که راه کیهان از روز اوّل انتشار روزنامه در طول سالها در جریان رستاخیز ملّی و بعد از آن همان راه سرمقالۀ اوّل ما بود. ما ایران را برای ایرانی میخواستیم. ایران آباد، آزاد و متّکی به خود را آرزو میکردیم.
تأثیر شخص شما در تعیین خط مشی سیاسی کیهان چه در مورد سرمقالههای معروف فرامرزی و چه در مورد سردبیران و دبیران سرویسهای مختلف چه بود؟ آیا به توصیههای شما عمل میکردند یا فقط توجه میکردند، یا اصلا توجهی نداشتند؟
در آغاز کار کیهان من تازه وارد صحنه سیاست و مطبوعات بودم و نمیتوانستم نفوذ و تأثیر چندانی در مطالب روزنامه داشته باشم. میدانستم چه میخواهم بکنم ولی به فوت و فن کار آشنا نبودم. ماهها طول کشید تا از کار سر درآوردم. در آن زمان برای اینکه واقعا سراپا کیهانی شوم سرمقاله اولین شماره کیهان را توی جیبم گذاشته بودم و در خانه و اداره هم روی میزم بود. هر وقت فرصت پیدا میکردم و هرکجا بودم آن را دوباره و دوباره میخواندم و دربارهاش فکر میکردم. خواندن این سرمقاله برای من تمامی نداشت. الان هم که این سطور را مینویسم باز به اولین شماره کیهان و آن سرمقاله که روی دیوار دفتر کارم نصب شده نگاه میکنم و هنوز هم برای من تازگی دارد. درباره سرمقالههای معروف فرامرزی باید این حقیقت را بگویم که حضور استاد فرامرزی و قدرت قلم او کیهان را به حرکت درآورد. اگر استاد فرامرزی از روز اول با ما نبود نمیدانم ما این راه را چطور طی میکردیم. شیوۀ همکاری ما این بود که هر روز صبح اول وقت مهمترین خبر و مسئله روز را برای نوشتن سرمقاله انتخاب میکردیم و استاد فرامرزی در دفتر کارش مینشست و مینوشت. مردم هرروز با بیصبری انتظار میکشیدند که ببینند عصر استاد فرامرزی در کیهان چه نوشته است. استاد فرامرزی و من در مورد انتخاب موضوع سرمقاله هیچوقت اختلاف پیدا نکردیم و همکاری ما در سطح عالی ادامه داشت.
اما درباره سردبیران. اگر بین سردبیر و من بر سر موضوعی اختلاف نظری بود مطرح میکردیم. با توضیحاتی که سردبیر درباره نظر خودش میداد اگر من قانع میشدم که مشکلی نبود و اگر اختلاف نظر باقی میماند سردبیر طبق نظر من اقدام میکرد و دیگر مسئولیتی نداشت. ولی این به ندرت اتفاق میافتاد و به حدی نادر بود که الان موردی به یاد نمیآورم تا مثال بزنم.
قسمتی از اولین سرمقالۀ روزنامۀ کیهان
این روزنامه یک روزنامه منفیبافی که مصالح کشور را فدای عوامفریبی کند نخواهد بود. این روزنامه برای استقلال حقیقی کشور و ترقی و تجدد آن خواهد کوشید. روش و مسلک آن حفظ استقلال کامل و تمامیت میهن عزیز و طرفداری از اصول مشروطیت و حکومت مشروطه خواهد بود. مبارزه خواهد کرد با هر قدم و یا سخنی که بر ضد تمامیت ایران باشد. خواهد جنگید با آن کسانی که...به نام غمخواری برای شهرستان خود میخواهند رخنه در وحدت ملی ایران کند. میخواهیم فرهنگ ما فرهنگی باشد که بدرد زندگی ما بخورد و بجای اینکه سخنپرداز و نوکر تهیه کند جامعه ما را مثل ملل جوان دنیا برای میدان تنازع و بقا حاضر و آماده نماید. ما معتقدیم که ملت ایران در دوره حکومت سابق بسی رنج دیده و ستم کشیده ولی در مقابل اصلاحاتی هم در آن دوره انجام شده است که قیمتش را تنها او یعنی ملت پرداخته است و بنابراین باید آنها را حفظ و تکمیل کرد. ما آرزو داریم که ملت ایران آزادهخوی و آزادهروح و آزادفکر باشد و از تعصب خشک بگریزد و خرافات را با مذهب اشتباه نکند. بداند که مذهب برای از بین بردن خرافات آمده است نه برای ترویج آن. آزادی نسوان که یکی از مهمترین و با جرأتترین قدمهایی بوده است که در آن دوران پر از فشار و ستمگری و در عین حال پر از اصلاحات برداشته شده باید محکم گردد. زن ایرانی باید بداند که او نیز مثل شوهر، پدر و برادر خود در جامعۀ بشریت دارای حق رأی و سلیقه است و مرد ایرانی نیز باید این حق را برای او بشناسد.
یکی دیگر از آرزوهای ما اصلاح وضع دهقانان و کارگران و بالاخره تودۀ ایران است. زیرا اگر یک نظر کلی به وضع توده دهقان و کارگر ایرانی بیندازید خواهید دید که حقیقتا روزگار خوشی ندارند و به انواع مختلف دستخوش تعدّی و غارت عده معدودی خودخواه میباشند. مسئله دیگری که ما بدان اهمیت میدهیم امر بهداشت است زیرا ما میدانیم که سلامتی بدن مقدم بر همه چیز است. همان طوری که تا شخصی سالم نباشد از نعمتهای زندگی لذتی نمیبرد، ملتی که افرادش سالم و نیرومند نباشند نیز حیات واقعی ندارد. به عقیده ما باید بهداشت را در کشور تعمیم داد و برای اینکه افراد ملت نیرومند گردند باید به ورزش و تربیت بدنی توجه کامل نمود. ما میخواهیم که آینده ایران از این پس در دست جوانان تحصیلکرده و طبقه روشنفکر و اشخاص فهمیده و مجرب و پاک قرار گیرد زیرا فقط در این صورت است که میتوان به آینده کشور و اصلاحات اساسی امیدوار بود.
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
دوشنبه 23,دسامبر,2024